نقد هنریپرونده

یک مشت بچه / جستار سوم از کتاب پتی اسمیت

 

یک مشت بچه
جستار سوم
نویسنده: پتی اسمیت
مترجم: سمانه یداللهی

در این سری از نوشته ها به کتاب یک مشت بچه نوشته‌ی پتی اسمیت به ترجمه سمانه یداللهی خواهیم پرداخت.

سمانه یداللهی، مترجم این مجموعه جستار ها، در این باره می‌گوید:

کتاب های پتی اسمیت فعلا در ایران فرصت انتشار پیدا نکرده اند.

اما پتی اسمیت در کتاب هایش درباره ی زیست کاملا جدیدی که برای خودش انتخاب کرده بود، نوشته است.

مشخص است که زندگی هنرمند نمی تواند از آثارش جدا باشد و تجربه ی زیسته ی او نزدیک ترین تاثیر را روی کار او خواهد داشت.

پتی اسمیت هنرمند معاصر زمانه ی ما است و در کتاب هایش درباره ی این تجربه ها نوشته است.

از این جهت خواندن کتاب های او بسیار اهمیت دارد.
همچنین، تاثیر پتی اسمیت در موسیقی پانک راک، همزمانی او با هنرمندانی مانند اندی وارهول و زندگی او با رابرت مپل تورپ، همگی دلایل من برای انتخاب و ترجمه ی این جستارها هستند.

جستار سوم

نمی توانستم جهانی را که با رابرت شریک بودم، به راحتی ترک کنم.

مطمئن نبودم بعد از ترک این جهان کجا باید بروم،

بنابراین وقتی جنت پیشنهاد شریک شدن در یک آپارتمان در طبقه ی ششم یک ساختمان بی آسانسور در لوئر ایست ساید را داد، قبول کردم.

با این که این قرار برای رابرت دردناک بود، اما از تنها زندگی کردن من یا هم خانه شدنم با هاوی بسیار بهتر بود.
با این که رابرت از رفتن من ناراحت بود، کمکم کرد تا اسبابم را به آپارتمان جدید ببرم.

برای اولین بار اتاقی برای خودم داشتم تا طوری مرتبش کنم که دوست دارم، و یک مجموعه ی جدید از نقاشی شروع کردم.

با پشت سر گذاشتن حیوانات سیرکم، به سوژه ی خودم تبدیل شدم و سلف پرتره هایی کشیدم که بیشتر بر روی قسمت زنانه و زمینی ام تاکید داشتند.

پیراهن های بلند پوشیدم و موهایم را فر کردم. منتظر ماندم تا نقاشم بیاید، اما اغلب او نمی آمد.
رابرت و من نتوانستیم بندهایمان را پاره کنیم و به دیدن همدیگر ادامه دادیم.

حتی با این که رابطه ی من با هاوی قوی تر و ضعیف تر می شد، رابرت از من خواهش می کرد برگردم.

رابرت می خواست دوباره با هم دیگر باشیم، طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است.

آماده بود من را ببخشد، اما من پشیمان نبودم. تمایلی نداشتم به عقب برگردم،

به خصوص به این دلیل که به نظر می آمد رابرت هنوز هم دارد یک کشمکش درونی را مخفی می کند، کشمکشی که رابرت از ابرازش امتناع می کرد.
اوایل سپتامبر، رابرت ناگهان جلوی اسکریبنر ظاهر شد.

 

یک کت چرمی شیاردار سرخ رنگ بلند پوشیده بود که با کمربند بسته شده بود، هم جذاب به نظر می رسید و هم گم شده.

به دانشگاه پرت برگشته بود و یک وام دانشجویی درخواست کرده بود که با مقداری از پول آن وام، کت و یک بلیط برای سانفرانسیسکو خریده بود.
گفت می خواهد با من حرف بزند.

رفتیم بیرون و گوشه ی خیابان چهل و هشتم و پنجاهم ایستادیم.

رابرت گفت:

” لطفا برگرد. اگه برنگردی من می رم سانفرانسیسکو.”

نمی توانستم تصور کنم چرا می خواهد به سانفرانسیسکو برود.

توضیحش نامربوط و مبهم بود.

در خیابان لیبرتی، جایی به نام کاسترو، کسی بود که راه و چاه را می دانست.
دستم را گرفت.

“با من بیا. اونجا آزادی هست. من باید بفهمم کی هستم.”

تنها چیزی که درباره ی سانفرانسیسکو می دانستم زمین لرزه ی بزرگ و محله ی هایت اشبری بود.

گفتم:

” من الانم آزاد هستم.”

 

منبع:

Just kids_ Patti Smith

بخش دوم جستار درباره یک مشت بچه را از اینجا بخوانید.

سمانه یداللهی

متولد ۱۳۷۶ هستم. در زمینه های داستان نویسی و مترجمی فعالیت می کنم و به عنوان نویسنده با سایت های سینمایی فیلم پن و دریچه سینما همکاری می کنم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت توسط reCAPTCHA و گوگل محافظت می‌شود حریم خصوصی و شرایط استفاده از خدمات اعمال.

The reCAPTCHA verification period has expired. Please reload the page.

مطالب مرتبط

دکمه بازگشت به بالا