جشنواره های موسیقیویژه سینه پورتپرونده

یک مشت بچه / جستار اول از کتاب پتی اسمیت

در این سری از نوشته ها به کتاب یک مشت بچه نوشته‌ی  پتی اسمیت به ترجمه سمانه یداللهی خواهیم پرداخت.

سمانه یداللهی، مترجم این مجموعه جستار ها، در این باره می‌گوید:

کتاب های پتی اسمیت فعلا در ایران فرصت انتشار پیدا نکرده اند.

اما پتی اسمیت در کتاب هایش درباره ی زیست کاملا جدیدی که برای خودش انتخاب کرده بود، نوشته است.

مشخص است که زندگی هنرمند نمی تواند از آثارش جدا باشد و تجربه ی زیسته ی او نزدیک ترین تاثیر را روی کار او خواهد داشت.

مطالب مرتبط

پتی اسمیت هنرمند معاصر زمانه ی ما است و در کتاب هایش درباره ی این تجربه ها نوشته است. از این جهت خواندن کتاب های او بسیار اهمیت دارد.
همچنین، تاثیر پتی اسمیت در موسیقی پانک راک، همزمانی او با هنرمندانی مانند اندی وارهول و زندگی او با رابرت مپل تورپ، همگی دلایل من برای انتخاب و ترجمه ی این جستارها هستند.

پتی اسمیت

پیشگفتار مترجم

پتی اسمیت پیش از این که خواننده باشد، نویسنده است.

زمانی که بسیار جوان بود به نیویورک آمد، در حالی که هیچ پولی نداشت و برای هیچ شغلی مناسب نبود.

خود او درباره ی این دوره می گوید:

“من در جهان کتاب هایم زندگی کرده بودم، کتاب هایی که بیشترشان در قرن نوزدهم نوشته شده بودند. با این که آماده بودم تا زمانی که کار پیدا می کنم روی نیمکت ها، در مترو ها و قبرستان ها بخوابم، برای گرسنگی مداومی که من را تحلیل می برد آمادگی نداشتم. یک موجود لاغر مردنی بودم با سوخت و ساز بالا و اشتهای زیاد. رمانتیسم نمی توانست نیاز من به غذا را فرونشاند.”
مدت کمی از ورود پتی به نیویورک گذشته بود که با رابرت مپل تورپ آشنا شد و مهم ترین رابطه ی زندگی اش را با او تشکیل داد.

پتی اسمیت کتاب های بسیاری درباره تجربه های جدیدش نوشته است و کتاب “یک مشت بچه” درباره ی تجربه های مشترک او و رابرت مپل تورپ در جهانی کاملا جوان و جدید است.
بخش هایی از این کتاب را به انتخاب خودم برایتان ترجمه کرده ام. این بخش ها را به شکل چند جستار، با فاصله های زمانی چند روزه در سایت قرار خواهیم داد.

یک مشت بچه

جستار اول

پول زیادی نداشتیم اما خوشحال بودیم. رابرت نیمه وقت کار می کرد و مراقب آپارتمان بود.

من لباس ها را می شستم و وعده های غذاییمان را درست می کردم، وعده هایی که بسیار محدود بودند.

بیرون ویورلی، یک نانوایی ایتالیایی بود که اغلب آن جا می رفتیم. یک قرص نان بیات انتخاب می کردیم یا یک چهارم پوند از شیرینی های بیاتشان را که به نصف قیمت عرضه می کردند.

رابرت به شیرینی جات علاقه مند بود، بنابراین اغلب شیرینی ها را انتخاب می کردیم. گاهی اوقات زن پشت پیشخوان نان اضافه بهمان می داد و در حالی که سرش را تکان می داد و از روی مخالفت دوستانه غرولند می کرد، پاکت کوچک قهوه ای را با شیرینی های فرفره ای قهوه ای و زرد پر می کرد.

احتمالا می توانست بفهمد این نان ها شام ما هستند. قهوه ی بیرون بر و یک پاکت شیر اضافه می کردیم.

رابرت عاشق شیرکاکائو بود اما شیرکاکائو گران تر بود و درباره ی خرج کردن سکه ی ده سنتی اضافی دقت می کردیم.
شغل هایمان و همدیگر را داشتیم.

پولی برای رفتن به کنسرت یا سینما یا خریدن آهنگ های جدید نداشتیم، اما آهنگ هایی که داشتیم را بارها و بارها پخش می کردیم. مادام باترفلای1 را که النورا استیبر2 خوانده بود گوش می کردیم.

لاو سوپریم3، بیتوین د باتنز، جوآن بائز5 و بلاند آن بلاند6 گوش می کردیم. رابرت من را با خواننده های مورد علاقه اش، وانیلا فاج7، تیم باکلی8 و تیم هاردین9 آشنا کرد. و تاریخ موتون10 او زمینه ی شب هایمان با لذت مشترک را فراهم آورد.
یک روز گرم و خشک11، لباس های مورد علاقه مان را پوشیدیم.

من با سندل های کهنه و شال گردن های پاره پاره ام و روبرت با گردن بندهای تسبیحی و جلیقه ی پوست گوسفندش.

با مترو به خیابان چهارم غربی رفتیم و ظهر را در میدان واشنگتن سپری کردیم. از یک فلاسک، قهوه خوردیم و جماعت توریست ها، معتادها و خوانندگان فولک را تماشا کردیم.

انقلابی های آشفته اعلامیه های ضدجنگ پخش می کردند. شطرنج بازها جمع خودشان را ترتیب داده بودند.

همه در میان صدای یکنواخت و مداوم نیش و کنایه، صدای ناقوس ها و صدای سگ های در حال پارس کردن، هم زیستی می کردند.

ما داشتیم نزدیک کانون فعالیت، یعنی نزدیک فواره راه می رفتیم که زوجی مسن تر توقف کردند و آشکارا به ما نگاه کردند.

رابرت از این که دیگران به او توجه کنند لذت می برد و با مهربانی دست مرا فشرد.
زن به شوهر مبهوت مانده اش گفت:”آه، عکسشونو بگیر. به گمونم هنرمندن.”
مرد شانه بالا انداخت و گفت: “یالا، فقط یک مشت بچه ن.”

برگ ها داشتند به رنگ قرمز و طلایی درمی آمدند. کدو تنبل های کنده کاری شده روی پلکان های سنگفرش خیابان کلینتون بودند.
شب ها پیاده روی می کردیم. گاهی اوقات می توانستیم ونوس را بالای سرمان ببینیم.

ونوس، ستاره ی شبان و ستاره ی عشق بود. رابرت ونوس را ستاره ی آبی ما صدا می کرد.

تمرین کرد تا ت رابرت را به شکل یک ستاره دربیاورد و غمگینانه بخواند تا در خاطر من بماند.
داشتم رابرت را می شناختم. کاملا به کارش و به من اعتماد داشت، با این حال مدام نگران آینده مان بود، نگران این که چطور زنده خواهیم ماند، نگران پول بود.

حس می کردم ما برای داشتن چنین دغدغه هایی بیش از حد جوان هستیم. من همین که آزاد بودم، خوشحال بودم. با این که تمام تلاشم را برای از بین بردن نگرانی های رابرت کردم، عدم قطعیت بخش عملی زندگیمان همیشه به فکر او می آمد.
او داشت به دنبال خودش می گشت، خودآگاهانه یا ناخودآگاهانه.

در مرحله ی تازه ای از دگرگونی بود. اونیفورم آر.او.تی.سی12 خود را رها کرده بود، و به دنبال آن بورسیه اش، مسیر تجاری اش و انتظارات پدرش را رها کرده بود.

در هفده سالگی شیفته ی پرستیژ تفنگداران پرشینگ13، دکمه های برنجی شان، چکمه های کاملا واکس خورده شان و نوارها و روبان هایشان شده بود.

فقط اونیفورم بود که برایش جذاب بود. همان طور که ردای یک خادم کلیسا، او را مجذوب محراب کرده باشد. اما خدمت او به هنر بود، نه به کلیسا یا کشور.

گردن بندهای تسبیحی اش، شلوارهای پیش بندی اش و جلیقه ی پوست گوسفندش نمایان گر یک لباس نبودند، بلکه نمایان گر حالتی از آزادی بودند.
بعد از کار، رابرت را در مرکز شهر ملاقات می کردم و میان نور زرد صاف شده ی روستای شرقی، بالاتر از فیلمور ایست و الکتریک سرکس، راه می رفتیم.

این ها جاهایی بودند که در اولین پیاده رویمان با همدیگر، از آن ها عبور کرده بودیم.
فقط ایستادن در مقابل زمین خالی بردلند14 که توسط جان کالترین15 متبرک شده بود، هیجان انگیز بود.

یا ایستادن در مقابل کافه فایو اسپات16 در محله ی سنت مارک17، جایی که بیلی هالیدی18 قبلا آواز می خواند، جایی که اریک دلفی19 و اورنته کولمن20، مانند کنسرو باز کن های انسانی، رشته ی جاز را باز کردند.
پول کافی برای داخل رفتن را نداشتیم. روزهای دیگر از موزه های هنر دیدن می کردیم.

پول کافی برای فقط یک بلیط را داشتیم، بنابراین یکی از ما می رفت داخل، آثار هنری را نگاه می کرد و به دیگری گزارش می داد.
در یکی از این مناسبت ها، به موزه ی تقریبا جدید ویتنی در آپر ایست ساید رفتیم. نوبت من بود که بروم داخل.

برخلاف میلم بدون او وارد شدم. دیگر آثار هنری را به یاد نمی آورم. اما نگاه کردن از پشت یکی از پنجره های ذوذنقه ای بی نظیر موزه را یادم هست، و دیدن رابرت را که آن طرف خیابان به پارکومتری تکیه داده بود و سیگاری می کشید.
او منتظرم ماند و وقتی به طرف مترو می رفتیم گفت:”یه روز باهم می ریم داخل، و اثر هنری قراره برای ما باشه.”
چند عصر بعد، رابرت سورپرایزم کرد و من را برد به اولین فیلم مان. سرکار، شخصی دو بلیط پیش نمایش فیلم چگونه جنگ را بردم21، به کارگردانی ریچارد لستر22 را به او داده بود.

جان لنون نقش مهمی به عنوان یک سرباز به اسم گریپوید داشت. من از دیدن جان لنون هیجان زده بودم اما رابرت در میانه ی فیلم سرش را روی شانه ی من گذاشت و خوابید.
رابرت چندان مجذوب فیلم نشده بود. فیلم مورد علاقه اش شکوه علفزار23 بود. تنها فیلم دیگری که آن سال دیدیم بانی و کلاید24 بود.

رابرت از عبارت تبلیغاتی روی پوستر خوشش آمد:” جوان هستند، عاشق هستند. بانک می زنند.” در میانه ی آن فیلم خوابش نبرد. در عوض، گریه کرد.

و زمانی که به خانه رفتیم به طور غیرمعمولی ساکت بود و جوری به من نگاه می کرد که انگار می خواست تمام احساساتش را بدون کلمات منتقل کند. چیزی از ما بود که رابرت در آن فیلم دید، اما مطمئن نبودم چه چیزی. با خودم فکر کردم او یک جهان کامل در خود دارد که هنوز باید بشناسم.

پانوشت:

1.Madame Butterfly
2.Eleanor Steber
3.A love Supreme
4.Between the Buttons
5.Joan Baez
6.Blonde on Blonde
7.Vanilla Fudge
8.Tim Buckley
9.Tim Hardin
10.History of Motown
11.One Indian summer day
12.ROTC uniform
13.Pershing Rifles
14.Birdland
15.John Coltrane
16.Five Spot
17.St. Mark`s place
18.Billie Holiday
19.Eric Dolphy
20.Ornette Coleman
21.How I Won the War
22.Richard Lester
23.Splendor in the Grass
24.Bonnie and Clyde

منبع:
Just kids_ Patti Smith

بخش دوم جستار درباره یک مشت بچه را از اینجا بخوانید

سمانه یداللهی

متولد ۱۳۷۶ هستم. در زمینه های داستان نویسی و مترجمی فعالیت می کنم و به عنوان نویسنده با سایت های سینمایی فیلم پن و دریچه سینما همکاری می کنم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت توسط reCAPTCHA و گوگل محافظت می‌شود حریم خصوصی و شرایط استفاده از خدمات اعمال.

The reCAPTCHA verification period has expired. Please reload the page.

مطالب مرتبط

دکمه بازگشت به بالا